بازخوانی حکایتی واقعی از اردبیل قدیم

محمدرضا نوذریان 

مرحوم حجه الاسلام و المسملین حمزه بضاعت‌پور اردبیلی (متولد سال 1304 خورشیدی در محله باغمیشه اردبیل و متوفی در سال 1397)، حکایت رخدادی واقعی را که در اردبیل اتفاق افتاده بود از دوره کودکی‌اش به خاطر داشت و آن را در قالب شعر، روایت کرده است. 

وی در کودکی، یک شب به همراه پدر برای شرکت در مجلس وعظ به مسجد می‌رود. شیخ علی اصغر افتخار (از وعاظ اردبیل در آن زمان) بر بالای منبر چنین نقل می‌کند که سه شب پیش‌ از مسجد خارج ‌شدم در راه منزل، ناگهان فلان فرد دائم‌الخمر جلویم را گرفت و ‌خواست روضه‌ای برایش بخوانم اما نپذیرفتم و ‌گفتم کوچه، جای مناسبی برای این کار نیست فردا به مسجد بیا تا روضه‌ای بی‌ریا برایت بخوانم. مرد مست ‌پرسید از کجا می‌دانی فردا زنده خواهی بود؟ باز عذر ‌آوردم که منبری ندارم تا بر بالای آن روضه بخوانم. مرد مست زانوها و آرنج‌های خود را بر زمین گذاشت (به حالت چهار دست و پا) و گفت دلم از غم و شور حسین(ع) لبریز شده است اکنون توبه می‌کنم و از این پس می‌گساری نخواهم کرد.

به احترام اظهار ندامت او خواسته‌اش را اجابت کردم. لحظاتی بر پشت وی ‌نشستم و روضه اباعبدا... ‌خواندم در حالی که اشک از چشمان مرد نادم جاری بود. فردای همان شب، آن مرد تائب فوت کرده بود. شب بعد، او را در خواب دیدم که با رخی زیبا و لباس‌های حریر در قصری واقع در باغ نشسته است، به سراغش ‌رفتم و درباره سوال قبر از او ‌پرسیدم، توضیح ‌داد وقتی از دنیا جدا شدم ملکی از صحرای دوزخ آمد و می‌خواست مرا به دوزخ برد اما در آن حال، ملک دیگری نمایان شد و گفت امام حسین (ع) فرمود کسی که منبر من شده است نباید راهی دوزخ شود و پروردگار مهربان به احترام سیدالشهدا، این گونه مرا از غم‌ها رهانید. 

این ماجرای شگفت‌انگیز و عبرت‌آموز، آن کودک را (مانند بسیاری دیگر از حاضران)، چنان تحت تاثیر قرار می‌دهد که پس از سال‌ها آن را به نظم درمی‌آورد و به صورت مثنوی (که مناسب‌ترین قالب برای بیان داستان است) با عنوان «حکایت شیخ علی اصغر» روایت می‌کند. این شعر خواندنی در صفحات 141 تا 144 کتاب «نظم جاوید»، (گزیده اشعار حاج حمزه بضاعت‌پور) به چاپ رسیده است که چند بیت از آن را در زیر می‌آوریم: 

چنیـن یـاد دارم ز عهـد صِغَــر 
که رفتم به مسجـد شبی با پـدر 
یکی مــرد روحــانی باوقـــــار 
علی اصغـر اسمش لقب افتخــار 
به پهنـای منبـر ازل زد دو بوس 
سپس کرد بر عرش منبـر جلوس 
پس از خطبه‌ای صحبت آغاز کرد 
ز یک سِرّ غیبی، گــره باز کــرد 
بگفتـا که ای مـــــردم اردبیــل 
نگفتــم سخـــن تاکنون بی‌دلیل 
سه شب پیش از این‌جا که بیرون شدم 
ره منــــزلم را نهــادم قـــــدم 
شبی قیرگــون بود و تاریک بود 
همان کوچه پرپیچ و باریک بود 
فلانی که در شهر، مشهــور بود 
که دائم به مِی مست و مخمور بود 
به ناگاه راهم گرفت آن خمــار 
به من گفت کای عالِم باوقــار...

برای مطالعه ادامه شعر به کتاب «نظم جاوید»، گزیده اشعار حجه‌الاسلام و المسلمین حمزه بضاعت‌پور مراجعه کنید. این کتاب در سال 1394 در اردبیل منتشر شده است.

@cheshmandaza